لولو ، بیا منــــو بخور راعَت شم!
حالم ؟ باران ...
اشک نیست ، اشک نمى شود گفت !
اشک داشت از چشم من مىریخت ، نمىتوانستم جلویش را بگیرم ، سیل بود و سدش شکسته بود انگار.
امشب ترسیده بودم ، آنقدر ترسیده بودم که حس می کردم دنیا یکهو بزرگ شده است و من کوچک و درست همان لحظه
بود که دوست داشتم آدم هایم را سفت و محکم بغل کنم تا دنیا دست از سرشان بردارد!
حالم؟ باران ...
دختر ِ بی پروای ِ شیطون ِ همیشه ، گم شده بود در خودش .
این بار راه رسیدن به خواسته اش کش آمده بود !
هوا بارانی بود و می شد همه دلگیری ها را انداخت تقصیره باران.
تقصیره شرم و حیاها و محدودیت ها ، تقصیره آدم ها.
قلبم داشت بال بال می زد و خودش را می کوبید به قفسه سینه ام.
حالم؟ باران ...
نوشتم: "شب به خیر" تا پایان بخش یک شب تلخ باشد ، انگار اشتباه می کردم و این تازه شروع ماجرا بود .
خواب از من فرار می کند به جایى دور، دورِ دور.
فکر مى کنم زندگیم از عاشقــآنه ترین قصه هایى که خوانده ام هم عجیب تر شده .
حس می کنم باید تا صبح اشک بریزم!
برای فرفره مویی که هنوز نرفته و برای اتفاقی که هنوز نیفتاده است.
حالم؟ باران ...
عقربههاى ِ لعنتى ِ ساعت را باید بشود متوقف کرد ، نمىشود ؟!
باید بشود در یک لحظه خوب، مکث کرد ، نمی شود ؟!
باید این حال و روز تمام شود، نمی شود ؟!
انگار نمی شود که نمی شود ...
+ درد و دل نوشت : خدایــــآ ، کمکم کن ، دیگه نمی تونم 163 روز ِ ...
صـــــــــــبر ...
نظرات شما عزیزان: